سوم / آذر / هشتاد و هفت
مدتیه که عشقم شروع کرده برام بلاگ می نویسه و حرفای دلشو اونجا میزاره (که البته قبلاً یه قسمتی هایی از اون و همچنین جوابی که دلم میخواست براش بزارم رو در پست های قبلیم آورده ام)
با تمام دورغ هایی که تا به حال بهم گفته ، نمیدونم واقعا میشه اینها رو باور کرد یا بازم تیریه که داره رها میکنه تا به هدف بخوره و مثل همیشه دلمو با حرفاش بلرزونه که دیگه نتونم خودمو کنترل کنم و بهش زنگ بزنم یا یه روز بی خبر برم ببینمش و دلم مثل همیشه خیلی شیرین براش بریزه.
واقعاً که عجب زندگی مزخرفیه ، کسی که این همه دوسش داری و حاضری جونتو براش بدی و اونم اظهار لطف می کنه و میگه دوست داره ، یکهو ببینی که کس دیگه ای رو انتخاب کرده (یا اینکه ببینی اصلاً از اول یکی دیگه هم وجود داشته ولی تو نمیدونستی) و میخواد با اون زندگی کنه و دلیلشم هیچ وقت نفهمی و بگه ما هیچ کدوممون نمیدونستیم که عاشق می شیم و ماجرامون به اینجا میرسه!
کسی نیست بهش بگه آخه دیوونه تو که دیدی منه بیچاره عاشقت شدم و به قول خودت تا به حال هیچ کسی مثل من تو زندگیت نبوده که تورو فقط واسه خودت بخواد نه برای خصوصیات مادیت پس چرا پشت پا زدی به اون همه عشق خالص و ناب ؟؟؟؟!!!!!!!!!!
یا اینکه بگه از بس بهم دروغ گفته دیگه روش نمیشه منو برای خودش نگه داره؟
با اینکه بارها و بارها بهش حالی کردم و گفتم که اگه به عشق من مطمئن باشی می فهمی که حتی اگه بخوای خود خودت باشی هم من با اون همه بقول خودت عشق و صداقت، بازهم میبخشمت و ذره ای از عشقم به تو کم نمیشه.
ولی اون نخواست.
اون خودش نخواست ...
میگه دوس نداره با زنش زندگی کنه ، نمیدونم پس چرا ادامه میده ؟
میگه ازش متنفره ، نمیدونم پس چرا ادامه میده ؟
میگه آدم بد دهنیه و سر هرچیز کوچکی آبروریزی میکنه . نمیدونم پس چرا ادامه میده ؟
میگه اصلا دوسش نداره و هر روزشونو با دعوا میگذرونن . نمیدونم پس چرا ادامه میده ؟
میگه دنبال فرصته که ازش جدا شه . نمیدونم پس چرا بچه دار میشه !!!
.
.
.
.
واقعاً خیلی روو میخواد که به من میگه، اصلاً من این بچه رو بچه ی خودمو تو میدونم نه اوون !!!!!
میخواست یه دریچه ی جدیدی از امید در روح من باز کنه ، اما خبر نداشت که دیگه دستش روو شده و حناش رنگی نداره
نمیدونم حیا و روو داشتن اینجا مصداق داره یا نه ؟!!!
فقط افسوس میخورم برای دل خودم
دل شکسته خودم.