87/10/25
روزها از پی من میگذرند و من مات زده به گذر زمان بی هیچ شوقی به زنده ماندن وقت را سپری میکنم.
افسوس که چقدر تلخ گذشت.
گرچه پر از تجربه بود
لیک
آیا ارزش تجربه کردن را داشت ؟!!
ای عشق ،
چه سنگین و با وقار به کوچه های خلوت دلم پا نهادی
دلهامون پر از دلتنگی در آغوش کشیدنه
دستهامون خالی از لمس با هم بودنه
گونه ام خیسه از اشک برای درد قریبی که در سینه دارم.
ای روح سرگردان من تا به کی سرگردانی
ای جسم خسته من تا به کی زندانی
هرشب با آرزوی دیدن خواب او که تمام وجودم را دزدید با چشمی پر از اشک سر به بالین میگذارم
و هنوز بعد از گذشت مدت طولانی بغضی کهنه ، تلخ و غمگین گلویم را می فشارد.
چقدر قشنگ عاشق شدم
و چقدر تلخ شکستم