87/8/14
وقتی که آدم قاطی کنه و به قول عشقم احساسات نوستالژیک بر اون غلبه کنه، دیگه به این راحتی ها آروم نمیشه و زمین و زمان باید به دادش برسن تا روزش شب بشه
بعد به نظر می رسه همه چیز دوباره آروم شده ولی این تازه آرامش قبل از طوفانه .
وقتی به همه شب بخیر میگی تا بری بخوابی، حال خرابی که اون روز داشتی دوباره با شدت بیشتری برمیگرده
انگار یه چاقو در برنت فرو کردن و لحظه به لحظه بیشتر فرو می کنن و می بینی که تمام رگ و ریشه ات رو داره می بُره و تا مغزِ استخونت احساسش می کنی.
کل روز با بغض و اشک هایی که در چشمت حلقه می زنه خودتو سرپا نگه داشتی ولی شب که میشه دیگه نمی تونی تحمل کنی و می زنی زیر گریه .
بد تر از همه اینه که کسی نباید بفهمه داری گریه می کنی تا پی گیر نشن
و باید با صدای بسیار بسیار آروم گریه کنی که به حد مرگ سخته ، پس سرتو بکن زیر پتو و شروع کن ...
دیروز نمیدونم چم شده بود، داشتم از دلتنگیش میمردم
همیشه این حس دلتنگی رو دارم و همیشه در ذهنم و در رویاهام هست . خودش میدونه ، قبلاً بهش گفتم که تصویرش مثل یه آیکون در مغز و روحم نقش بسته و می بینمش و حتی وقتی سرم به کاری گرمه اونو به صورت آیکون کوچیکی در گوشه مغزم میبینم و وقتی هم بهش فکر میکنم اون آیکون تمام مغزمو فرا میگیره.
گاهی اوقات اینقدر این احساس دلتنگیم بیشتر میشه که دیگه نمی تونم چلوی بغضمو بگیرم و می ترکه.
گاهی هم دلم میخواد بروم و فقط چند دقیقه بغلش کنم تا بلکه یکم آروم تر شم . ولی بعد فکر می کنم که آخرش چی؟
باید دیگه سعی کنم این جور احساساتم رو درخودم بکشم . البته خیلی وقته این سعیُ دارم میکنم . ولی تا به حال موفق نبودم .
چی بگم ؟ چاره چیه؟
شاید بعداً یه چیزایی رو نوشتم.
وقتی که آدم قاطی کنه و به قول عشقم احساسات نوستالژیک بر اون غلبه کنه، دیگه به این راحتی ها آروم نمیشه و زمین و زمان باید به دادش برسن تا روزش شب بشه
بعد به نظر می رسه همه چیز دوباره آروم شده ولی این تازه آرامش قبل از طوفانه .
وقتی به همه شب بخیر میگی تا بری بخوابی، حال خرابی که اون روز داشتی دوباره با شدت بیشتری برمیگرده
انگار یه چاقو در برنت فرو کردن و لحظه به لحظه بیشتر فرو می کنن و می بینی که تمام رگ و ریشه ات رو داره می بُره و تا مغزِ استخونت احساسش می کنی.
کل روز با بغض و اشک هایی که در چشمت حلقه می زنه خودتو سرپا نگه داشتی ولی شب که میشه دیگه نمی تونی تحمل کنی و می زنی زیر گریه .
بد تر از همه اینه که کسی نباید بفهمه داری گریه می کنی تا پی گیر نشن
و باید با صدای بسیار بسیار آروم گریه کنی که به حد مرگ سخته ، پس سرتو بکن زیر پتو و شروع کن ...
دیروز نمیدونم چم شده بود، داشتم از دلتنگیش میمردم
همیشه این حس دلتنگی رو دارم و همیشه در ذهنم و در رویاهام هست . خودش میدونه ، قبلاً بهش گفتم که تصویرش مثل یه آیکون در مغز و روحم نقش بسته و می بینمش و حتی وقتی سرم به کاری گرمه اونو به صورت آیکون کوچیکی در گوشه مغزم میبینم و وقتی هم بهش فکر میکنم اون آیکون تمام مغزمو فرا میگیره.
گاهی اوقات اینقدر این احساس دلتنگیم بیشتر میشه که دیگه نمی تونم چلوی بغضمو بگیرم و می ترکه.
گاهی هم دلم میخواد بروم و فقط چند دقیقه بغلش کنم تا بلکه یکم آروم تر شم . ولی بعد فکر می کنم که آخرش چی؟
باید دیگه سعی کنم این جور احساساتم رو درخودم بکشم . البته خیلی وقته این سعیُ دارم میکنم . ولی تا به حال موفق نبودم .
چی بگم ؟ چاره چیه؟
شاید بعداً یه چیزایی رو نوشتم.
۱ نظر:
سلام عزیزم!
ممنونم که تعریف کردی نظر لطف شماست!
رو سر ما جا دارین!
از این نوشتت خیلی خوشم اومد واسه همین
اینجا کامنت گذاشتم!
زیبا بود!
موفق باشی دوست عزیز!
بازم سر بزن
ارسال یک نظر