۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

مرا بکشید


به کدامین گناه شکنجه میشوم؟!

به کدامین گناه؟

به گناه خواستن؟!

به گناه عاشق شدن و ماندن؟!

ماندن در هوای عاشقی؟!

به گناه نفس کشیدن در کوی یاد یار؟!

یا به گناه خالص بودن؟!

مرا بکشید و رهایم کنید از این زندگی حسرت بار

مرابکشیدو خلاص کنید از بند این تن خاکی

مرابکشیدو بسپارید به یادها و خاطره ها

به یاد ها و خاطره هایی که رفتند

ولی تکرار میشوند باز


میخواهم آزاد باشم

میخواهم روح خود را به پرواز درآردم

و میخواهم قلب شکسته ی خود را التیام بخشم

شاید که در آسمان ها حسرتی نباشد

غمی نباشد

و

جدایی ...


آه از این جدایی

۲ نظر:

Unknown گفت...

جاده به سوی تو نمی آید گلی در کنار آن نمیروید کجا بروم؟

از که بپرسم نشانی نگاه تو را ؟

کجا بروم که نه قفسی باشد و نه هوسی؟

کجابروم که نه فرهاد کوهکنی باشد و نه شیرینی نه مجنون بیابانگرد و نه لیلایی نه یعقوب و نه پیراهنی؟

کجا بروم که فقط تو باشی و زمزمه ای که از تو شروع شود و به دریایی دور بریزد؟

فقط تو باشی ونه حتی گل سرخی که عطر نفس تو را دارد و تا آسمان قد کشیده است نه ستاره ای باشد و نه ماه پاره ای فقط نگاه تو باشد

بغض گلويم رو پشت خنده هاي مصنوعي پنهان مي کردم تا ديگران نفهمند من چگونه بي تو نابود شده ام

حسین گفت...

سلام ممننون که بهم سر زدید
نوشته هاتون خیلی قشنگه اینو بدون اغراق میگم.
میفهمم چی میگی چون تجربش رو داشتم
حتما بهم سر بزن.
راستی دارم به این موضوی میرسم که توی لحظات تنهایی فقط یاد خداست که میتونه بهمون آرامش بده.